در حدود سال ۱۶۰۰ میلادی، پس از آرامش نسبی و تعادل منطقی دوره رنسانس و منریسم، اروپا شاهد تولد یک سبک هنری جدید بود: باروک. این کلمه که احتمالاً از واژه پرتغالی barroco به معنای «مروارید نامنظم» گرفته شده، به خوبی ماهیت این جنبش را توصیف میکند: افراطی، پرحرکت، و سرشار از شکوهی نامتعارف.
باروک صرفاً یک شیوه نقاشی یا معماری نبود؛ این یک استراتژی فرهنگی بود که توسط کلیسای کاتولیک در پاسخ به اصلاحات پروتستانی (پروتستانتیسم) و همچنین توسط خاندانهای سلطنتی برای نمایش قدرت مطلق خود به کار گرفته شد. هدف آن برانگیختن احساسات، تحت تأثیر قرار دادن بیننده و سوق دادن او به سوی ایمان یا اطاعت بود. اینجا دیگر خبری از آرامشِ داوینچی نیست؛ اکنون زمانِ درام و شور است.
بارزترین عنصر باروک، استفاده استادانه از نور و سایه است که به آن کیاروسکورو (Chiaroscuro) میگویند. این تکنیک توسط هنرمندی چون کاراواجو به اوج خود رسید.
کاراواجو صحنههای مذهبی را به شکلی کاملاً زمینی و انسانی به تصویر میکشید. او یک نور قوی، معمولاً از گوشهای نامرئی، بر شخصیتهای اصلی میتاباند و بقیه صحنه را در تاریکی غلیظی فرو میبرد. این تضاد شدید نوری، نه تنها عمق و واقعگرایی خلق میکرد، بلکه فضایی تئاتری و رازآلود به اثر میبخشید؛ انگار نور، خود یک پیام الهی یا لحظهای از حقیقت آشکارشده باشد.
هنرمندان باروک از سکون متنفر بودند. آنها شیفته لحظهای بودند که عمل در اوج خود قرار دارد. تندیسهای جیان لورنزو برنینی، بزرگترین مجسمهساز باروک، این حرکت را به شکلی خیرهکننده به سنگ منتقل میکنند.
به مجسمه اکستازی سنت ترزا نگاه کنید؛ این تندیس نه یک روایت ایستا، بلکه نمایشدهنده اوج یک تجربه عرفانی است. پارچههای در حال پرواز، چینهای درهم تنیده و چهرهای که غرق در احساس است، همگی گویی برای یک لحظه منجمد شدهاند. برنینی در معماری نیز همین حس حرکت را با استفاده از منحنیهای سیال و فضاهای بیضیشکل در کلیساها به کار برد، تا بیننده را در یک جریان انرژی دائمی قرار دهد.
در معماری باروک، به ویژه در کاخهای سلطنتی و کلیساهای کاتولیک، هدف برانگیختن حس هیبت و عظمت بود. دیگر سادگی کلاسیک رنسانس جایی نداشت. از گچبریهای پرزرق و برق گرفته تا نقاشیهای سقفیِ فاکس گنبد (نقاشیای که توهم گنبد بلندتر را ایجاد میکند)، همه چیز به سمت تزئینات غنی و اغراقآمیز پیش رفت.
نمونه بارز آن، کاخ ورسای در فرانسه است. این کاخ که نماد قدرت مطلق لویی چهاردهم (پادشاه خورشید) است، با تالار آینههایش و باغهای عظیم و هندسی، نشان میدهد که چگونه باروک به عنوان ابزاری برای نمایش قدرت الهی و زمینی عمل میکرد.
باروک یک سبک یکپارچه نبود؛ در هر کشور، رنگ و بوی متفاوتی به خود گرفت.
در ایتالیا، باروک عمدتاً توسط کلیسا حمایت میشد تا مؤمنان را پس از اصلاحات پروتستان دوباره جذب کند. (مثال: سقف نقاشیشده کلیسای سانت اینیازیا توسط آندره آ پوزو که توهم پرواز میدهد).
در فرانسه، این سبک بیشتر در خدمت پادشاه و دربار بود و به «باروک کلاسیک» معروف است که اندکی از آشوب ایتالیایی فاصله میگیرد و نظم و تقارن بیشتری دارد. (مثال: معماری منظم و مهندسیشده ورسای).
در هلند (که عمدتاً پروتستان بود)، باروک شکل دیگری به خود گرفت. به جای نقاشیهای عظیم مذهبی، هنرمندان بر روی پرترههای گروهی از شهروندان، منظرهها و نقاشیهای ژانر (صحنههای زندگی روزمره) تمرکز کردند. این سبک، باروک بورژوازی نامیده میشود.
رامبراند، با پرترههای عمیق و نورپردازی تأثیرگذارش، و فرمیر، با صحنههای داخلی آرام و پر از نور نرم، نشان دادند که باروک میتواند به جای نمایش عظمت سلطنتی، به تجلیل از زندگی درونی و فضایل شهروندان بپردازد.
باروک بیش از یک و نیم قرن (تا حدود ۱۷۵۰) بر هنر اروپا حاکم بود و با خود مفاهیمی چون حرکت، احساس و واقعگرایی دراماتیک را به ارمغان آورد. این سبک به ما آموخت که هنر میتواند بیننده را نه تنها از نظر بصری، بلکه از نظر عاطفی و حتی جسمی تحت تأثیر قرار دهد. شکوه تئاتری باروک راه را برای دورههای بعدی مانند روکوکو (سبکی سبکتر و تزئینیتر) و نهایتاً بازگشت به نظم در نئوکلاسیسیسم هموار کرد، اما تأثیر عمیق آن در سینما، عکاسی و حتی طراحی مدرن همچنان پابرجاست؛ هرجا که نور و سایه با هدف دراماتیک به کار روند، میراث باروک زنده است.